مارا به رندی افسانه کردند
پيران جاهل شيخان گمراه
از دست زاهد کرديم
توبه وز فعل عاقل استغفرلله
با تو شرح ستمت گر نكنم، پس چهكنم؟
شكوه از دست غمت گر نكنم، پس چهكنم؟
شكوه از جور زيادت نكنم سهلاست اين!
گله از لطف كمت گر نكنم، پس چهكنم؟
مشهور اصفهانى
هان اي عقابِ عشق
از اوج قلههاي ِ مهآلود ِ دوردست پرواز كن به دشتِ غمانگيز
ِ عمر ِ من آنجا ببر مرا كه شرابم نميبرد
آن بي ستاره ام كه عقابم نميبرد!در راه زندگي
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي،
با اينكه ناله ميكشم از دل كه: آب .... آب
ديگر فريب هم به سرابم نميبرد
پركن پياله را
سلام همسايه
پشت در ترديد ايستاده ای
اين چتر سياه را ببند
تانوازش باران وآفتاب را حس کنی
سلام همسايه اين قناری بزرگتر از فقس شده
وبه قاف فکر می کند
سلام همسايه
اين دست خداست که دامن شب را بالا می کشد
ومامی مانيم وبکارت صبح
خاک جان يافته است
تو چرا سنگ شدی ؟
تو چرا اينهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
تنها در بی چراغی شبها میرفتم.دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود.همه ستارههایم به تاریكی رفته بود.مشت من ساقه خشك تپشها را میفشرد.لحظهام از طنین ریزش پیوندها پر بود.تنها میرفتم، میشنوی؟ تنها.من از شادابی باغ زمرد كودكی براه افتاده بودم.آیینهها انتظار تصویرم را میكشیدند،درها عبور غمناك مرا میجستند.و من رفتم، میرفتم تا رد پایان خودم فرو افتم.ناگهان تو از بیراهه لحظهها، میان دو تاریكی به من پیوستی.صدای نفسهایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:همه تپشهایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته! همه تپشهایم
تا در خطهای عصیانی پیكرت شعله گمشده را بربایم.دستم را به سراسر شب كشیدم، زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.خوشه فضا را فشردم،قطرههای ستاره در تاریكی درونم درخشید. و سرانجامدر آهنگ مه آلود نیایش ترا گم كردم.میان ما سرگردانی بیابانهاست.بی چراغی شبها، بستر خاكی غربتها، فراموشی آتشهاست. میان ما «هزار و یك شب» جست و جوهاست