آرشیو
 

 

 

بدون شرح

Saturday, May 24, 2008

شعله ی تاریك !

بازم تالار بی حرفی ! دوباره بغض بی صبری
بازم حال هوای ما ‚ كمی تا قسمتی ابری

بازم شب مرگی فانوس ! بازم خاموشی ناقوس
گلوی مرغ حق بازم ‚ اسیر پنجه ی جادوس

دوباره كوچه دلگیره !‌ بازم دریا زمین گیره
دوباره چشمای شاعر ‚ اسیر قفل و زنجیره

بال همه پروانه ها سوخته
مهتاب خودش رو به شب فروخته

اما هنوزم خاتون قصه
چشماش رو به خط جاده دوخته

شكوفا شو !‌ گل شب بو ! همه عطرا رو باطل كن
بازم از دفتر خورشید ‚ یه شعر تازه نازل كن

بگو از گریه ی تقویم ! از این اردوی بی تصمیم
خلایق لایق مرداب ! مجالس مجلس ترحیم

بگو از شعله ی تاریك ! از این دورازه ی باریك
از اون فواره ی دور و از این قداره ی نزدیك

Thursday, November 30, 2006

عمر من مرگي است نامش زندگاني
رحمتي كن كز غمت جان مي سپارم
بيش از اين من طاقت هجران ندارم
كي نهي بر سرم پاي اي پري از وفاداري
شد تمام اشك من بس در غمت كرده ام زاري
نو گلي زيبا بود حسن و جواني
عطر آن گل رحمت است و مهرباني
ناپسنديده بود دل شكستن
رشته الفت و ياري گسستن
كي كني اي پري ، ترك ستمگري ،
مي فكني نظري آخر به چشم ژاله بارم
گرچه ناز دلبران دل تازه دارد
ناز هم بر دل من ( محبوب من) اندازه دارد
اي تو گر ترحمي نمي كني بر حال زارم
جز دمي كه بگذرد كه بگذرد از چاره كارم
دانمت كه بر سرم گذر كني به رحمت اما
آن زمان كه بر كشد گياه غم سر از مزارم

Tuesday, September 12, 2006


در آن پر شور لحظه

دل من با چه اصراري ترا خواست،

و من ميدانم چرا خواست،

و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده

كه نامش عمر و دنياست ،

اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست .


Thursday, August 31, 2006

حسادت
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل
مگر نسرين
تو را ديدند.
كه سر خم كرده خنديدند.

مگر بستان
شميم گيسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشيد
مگر گلهاي سرخ باغ ريگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
كه سرنشناس و پانشناس
از خود بي خبر گشتند

مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد
كه مي شنگند و
مي رقصند و
مي خندند

مگر ناگاه
نسيم سرد گستاخ از سر زلفت ...
چه مي گويي ؟
تو و انكار ؟
تو را بر اين وقاحت ها كه عادت داد ؟
صداي بوسه را حتي
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا،
- تا چند ؟

خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پاي تو ...
- ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
- اما خنده بر لب با تو گويم:
- اضطرابم نيست .

مگر ديگر من و اين خاك،
- واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد

ترحم كن،
نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم، اين خشم خروشان كه در چشم است
به پيش قله آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسه تو
ذوب مي گردد
حميد مصدق

Tuesday, August 29, 2006

نگراني تان از چيست ؟ما خطاهامان را معترف ايم .
به مكافات خطاهاست كه اكنون اين سان سرگردانيم
در زمان هائي مجهول



سفر

از مجموعه ققنوس در باران


خداي را

مسجد من كجاست

اي ناخداي من؟

در كدامين جزيره آن آبگي ايمن است

كه راهش

از هفت درياي بي زنهار

مي گذرد؟

***

از تنگابي پيچاپيچ گذشتيم

- با نخستين شام سفر -

كه مزرعه سبز آبگينه بود.

و با كاهش شب

- كه پنداري

در تنگه سنگي

جاي خوش تر داشت -

به در يائي مرده درآمديم

- با آسمان سربي ِ كوتاهش -

كه موج و باد را

به سكوني جاودانه مسخ كرده بود.

و آفتابي رطوبت زده

- كه در فراخي ِ بي تصميمي خويش

سر گرداني مي كشيد،

و در ترديد ِ ميان فرو نشستن يا بر خاستن

به ولنگاري

يله بود-.

***

ما به سختي در هواي كنديده طاعوني ‍‍‍‍‎‏َدم مي زديم و

عرق ريزان

در تلاشي نو ميدانه

پارو مي كشيدم

بر پهنه خاموش ِ دريائي پوسيده

كه سراسر

پوشيده ز اجسادي ست كه چشمان ايشان

هنوز

از وحشت توفان بزرگ

بر گشاده است

و از آتش خشمي كه به هر جنبنده

در نگاه ايشان است

نيزه هاي شكن شكن تندر

جستن مي كند.

***

و تنگاب ها

و درياها.

تنگاب ها

و درياهاي ديگر...

***

آنگاه به دريائي جوشان در آمديم،

با گرداب هاي هول

وخرسنگ هاي تفته

كه خيزاب ها

بر آن

مي جوشيد.

((-اينك درياي ابرهاست...

اگر عشق نيست

هرگز هيچ آدميزاده را

تاب سفري اينچن

نيست!))

چنين گفتي

با لباني كه مدام

پنداري

نام گلي

تكرار مي كنند.

و از آن هنگام كه سفر را لنگر بر گرفتيم

اينك كلام تو بود از لباني

كه تكرار بهار و باغ است.

و كلام تو در جان من نشست

و من آ ن را

حرف

به حرف

باز گفتم.

كلماتي كه عطر دهان تو را داشت.

و در آن دوزخ

- كه آب گنديده

دود كنان

بر تابه هاي تفته ي سنگ

مي سوخت ـ

رطوبت دهانت را

از هر يكان ِ حرف

چشيدم.

و تو به چربدستي

كشتي را

بر درياي دمه خيز ِ جوشان

مي گذراندي.

و كشتي

با سنگيني سيــّالش

با غـّژا غـّژ ِ د گل هاي بلند

- كه از بار غرور بادبان ها

پست مي شد -

در گذار ِاز ديوارهاي ِ پوك ِ پيچان

به كابوسي مي مانست

كه در تبي سنگين

مي گذرد.

***

امـّا

چندان كه روز بي آفتاب

به زردي نشست،

از پس تنگابي كوتاه

راه

به دريايي ديگر برديم

كه پاكي

گفتي

زنگيان

غم غربت را در كاسه مرجاني آن گريسته اند و

من اندوه ايشان را و

تو اندوه مرا

***

و مسجد من

در جزيره ئي ست

هم از اين دريا.

اما كدامين جزيره، كدامين جزيره،نوح من اي ناخداي من؟

تو خود آيا جست و جوي جزيره را

از فراز كشتي

كبوتري پرواز مي دهي؟

يا به گونه اي ديگر؟ به راهي ديگر؟

- كه در اين دريا بار

همه چيزي

به صداقت

از آب تا مهتاب گسترده است

و نقره كدر فلس ماهيان

در آب

ماهي ديگريست

در آسماني

باژ گونه -.

***

در گستره خلوتي ابدي

در جزيره بكري فرود آمديم.

گفتي

((- اينت سفر، كه با مقصود فرجاميد:

سختينه ئي ته سرانجامي خوش!))

و به سجده

من

پيشاني بر خاك نهادم.

***

خداي را

نا خداي من!

مسجد من كجاست؟

در كدامين دريا

كدامين جزيره؟-

آن جا كه من از خويش برفتم تا در پاي تو سجده كنم

و مذهبي عتيق را

- چونان موميائي شده ئي از فراسوهاي قرون -

به ورود گونه ئي

جان بخشم.

مسجد من كجاست؟

با دستهاي عاشقت

آن جا

مرا

مزاري بنا كن!



Wednesday, March 01, 2006

اين سرزمين من چه بيدريغ بود
كه سايه ي مطبوع خويش رابر شانه هاي ذوالاكتاف پهن كرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر كرد
اين سرزمين من چه بيدريغ بود

Saturday, July 30, 2005

پندار

آن نام آشناي غريب



فردي تنها براه خود
ره مي سپرد


حيران از آن كه
چه شاد بسي
بسر برند
و
او
اينچنين
و
تنها


رها از
تن ها
چو مي دانست
نايد جز پشيماني
ز تن ها


حيران
چو مردم
به آن نام آشناي غريب
دارند كمتر نظر
اگر دارند
كمي


آن نام آشنا پندار غريب
نيست چرا پيدا درين نامرادب
كه مردابش به


مايه ي حيات
در شگفتا
گر خريداري ندارد
آن كه دارد
چيست!


ره مي سپرد
براه خود
تنها

ف
ر
د
ي


آن نام آشناي غريب

پندار

Powered for Blogger by Ali Pourhamzeh