آرشیو
 

 

 

بدون شرح

Tuesday, December 07, 2004

تنها در بی چراغی شب‌ها می‌رفتم.دست‌هایم از یاد مشعل‌ها تهی شده بود.همه ستاره‌هایم به تاریكی رفته بود.مشت من ساقه خشك تپش‌ها را می‌فشرد.لحظه‌ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.تنها می‌رفتم، می‌شنوی؟ تنها.من از شادابی باغ زمرد كودكی براه افتاده بودم.آیینه‌ها انتظار تصویرم را می‌كشیدند،درها عبور غمناك مرا می‌جستند.و من رفتم، می‌رفتم تا رد پایان خودم فرو افتم.ناگهان تو از بیراهه لحظه‌ها، میان دو تاریكی به من پیوستی.صدای نفس‌هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:همه تپش‌هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته! همه تپش‌هایم
تا در خط‌های عصیانی پیكرت شعله گمشده را بربایم.دستم را به سراسر شب كشیدم، زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.خوشه فضا را فشردم،قطره‌های ستاره در تاریكی درونم درخشید. و سرانجامدر آهنگ مه آلود نیایش ترا گم كردم.میان ما سرگردانی بیابان‌هاست.بی چراغی شب‌ها، بستر خاكی غربت‌ها، فراموشی آتش‌هاست. میان ما «هزار و یك شب» جست و جوهاست



Post a Comment

Powered for Blogger by Ali Pourhamzeh