بدون شرح
رؤيا
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده ئي چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي, اين اوست
در دلم از نگاهش, هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران, مرا مي شناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من, كه ديوانه بودم
واي بر من, كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و بجز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من, خدايا, خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعلة شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگي ها
قطره اشكي در آن چشم ها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه درپايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو, صبر كن, صبر
ليكن او رفت, بي گفتگو رفت
واي بر من, كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من, كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
كسي كه مثل هيچكس نيست
من خواب ديدهام كه كسي ميآيد
من خواب يك ستارهي قرمز ديدهام
و پلك چشمم هي ميپرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستارهي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديدهام
كسي ميآيد
كسي ميآيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچكس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسي نيست، مثل يحيي
نيست، مثل مادر نيست
و مثل آنكسيست كه بايد باشد
و قدش از درختهاي خانهي معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سيد جواد هم
كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نميترسد
و از خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آنچنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را
بيآنكه كم بيآورد از روي بيست ميليون بردارد
و ميتواند از مغازهي سيد جواد، هر چقدر كه لازم دارد، جنس نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ «الله»
كه سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود
آخ . . .
چقدر روشني خوبست
چقدر روشني خوبست
و من چقدر دلم ميخواهد
كه يحيي
يك چارچرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چقدر دلم ميخواهد
كه روي چارچرخهي يحيي ميان هندوانهها و خربزهها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ . . .
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملي رفتن خوبست
چقدر مزهي پپسي خوبست
چقدر سينماي فردين خوبست
و من چقدر از همهي چيزهاي خوب خوشم ميآيد
و من چقدر دلم ميخواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم
چرا من اينهمه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اينهمه كوچك نيست
و در خيابان ها هم گم نميشود
كاري نميكند كه آنكسي كه بخواب من آمدهست، روز آمدنش را
جلو بيندازد
و مردم محلة كشتارگاه
كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوضهاشان هم خونيست
و تخت كفشهاشان هم خونيست
چرا كاري نميكنند
چرا كاري نميكنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پلههاي پشت بام را جارو كردهام
و شيشههاي پنجره را هم شستهام
چرا پدر فقط بايد
در خواب، خواب ببيند
من پلههاي پشت بام را جارو كردهام
و شيشههاي پنچره را هم شستهام
كسي ميآيد
كسي ميآيد
كسي كه در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را
نميشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير درختهاي كهنهي يحيي بچه كرده است
و روز به روز
بزرگ ميشود، بزرگتر ميشود
كسي از باران، از صداي شرشر باران، از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي ميآيد
و سفره را مياندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياهسرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمرهي مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمههاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درختهاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم ميدهد
من خواب ديدهام . .
شعري براي تو
اين شعر را براي تو مي گويم
در يك غروب تشنة تابستان
در نيمه هاي اين ره شوم آغاز
در كهنه گور اين غم بي پايان
اين آخرين ترانة لالائيست
در پاي گاهوارة خواب تو
باشد كه بانگ وحشي اين فرياد
پيچد در آسمان شباب تو
بگذار ساية من سرگردان
از ساية تو، دور و جدا باشد
روزي به هم رسيم كه گر باشد
كس بين ما، نه غير خدا باشد
من تكيه داده ام به دري تاريك
پيشاني فشرده ز دردم را
مي سايم از اميد بر اين در باز
انگشت هاي نازك و سردم را
آن داغ ننگ خورده كه مي خنديد
بر طعنه هاي بيهده، من بودم
گفتم: كه بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد كه «زن» بودم
چشمان بي گناه تو چون لغزد
بر اين كتاب درهم بي آغاز
عصيان ريشه دار زمان ها را
بيني شگفته در دل هر آواز
اينجا ستاره ها همه خاموشند
اينجا فرشته ها همه گريانند
اينجا شكوفه هاي گل مريم
بيقدرتر ز خار بيابانند
اينجا نشسته بر سر هر راهي
ديو دروغ و ننگ رياكاري
در آسمان تيره نمي بينم
نوري ز صبح روشن بيداري
بگذار تا دوباره شود لبريز
چشمان من ز دانة شبنم ها
رفتم ز خود كه پرده براندازم
از چهرپاك حضرت مريم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامي
در سينه ام ستارة توفانست
پروازگاه شعلة خشم من
دردا, فضاي تيرة زندانست
من تكيه داده ام به دري تاريك
پيشاني فشرده ز دردم را
مي سايم از اميد بر اين در باز
انگشت هاي نازك و سردم را
با اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو, طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانة دردآلود
جوئي مرا درون سخن هايم
گوئي بخود كه مادر من او بود
ابر بهار
چه کسی....ميداند راز باريدن آن ابر بهار
آخر ای خسته دلان عاشق....تا کنون از خودتان پرسيديد ؟
که چرا ابر بهار ، در هميشه خداگريان است ؟
چه شده است او که در اوج نگاست، اين همه نالان است ؟
از که بايد پرسيد ؟؟؟
شايد آن ابر چو من ، در دل خود
غم و اندوه نهانی دارد
شايد او هم روزی زخم عشقی خورده است
چه کسی ميداند؟؟؟
شايد از تنهائی خود گريان است
شايد از درد عزيزی زار است
آخر ای ابر چرا گرياني؟؟
من سرا پا گوشم
سفره دل بگشا ، گوش من محرم توست ، چشم من همره توست
........شعر : مجيد
انتقام
باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن, كه نمي گيرم پند
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به كي آخر, تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندة لب هايم را
تا به كي در عطشي دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده اي, اي كه ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش
شايد از روزنة چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او زمن تازه تري يافته است
شايد از كام زني نوشيده است
گرمي و عطر نفس هاي مرا
دل به او داده و برده است ز ياد
عشق عصياني و زيباي مرا
گر تو داني و جز اينست, بگو
پس چه شد نامه, چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زني امشب ز تو مي جويد كام
در تمناي تن و آغوشي است
تا نهد پاي هوس بر سر نام
عشق توفاني بگذشتة او
در دلش ناله كنان مي ميرد
چون غريقي است كه با دست نياز
دامن عشق ترا مي گيرد
دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش, اين لب گرمش اي مرد
اين سر و سينة سوزندة او
اين تنش, اين تن نرمش, اي مرد
هر که گفت بهر تو مردم دروغ گفت
من راست گفتم که از برای تو زنده ام
چه کسی....ميداند راز باريدن آن ابر بهار
آخر ای خسته دلان عاشق....تا کنون از خودتان پرسيديد ؟
که چرا ابر بهار ، در هميشه خداگريان است ؟
چه شده است او که در اوج نگاست، اين همه نالان است ؟
از که بايد پرسيد ؟؟؟
شايد آن ابر چو من ، در دل خود
غم و اندوه نهانی دارد
شايد او هم روزی زخم عشقی خورده است
چه کسی ميداند؟؟؟
شايد از تنهائی خود گريان است ................
شايد از درد عزيزی زار است .................
آخر ای ابر چرا گرياني؟؟
من سرا پا گوشم....
سفره دل بگشا ، گوش من محرم توست ، چشم من همره توست
........شعر : مجيد
برگرفته از بلاگ شعرو احساس
می خواهم آب شوم ...
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس میکنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود ....
نغمة درد
و اينهمه زمن جدا
با مني و ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
غرق غم دلم بسينه مي طپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بي خبر زمن
بركشي تو رخت خويش ازين ديار
ساية توام بهر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه بر گزينمش بجاي تو
شادي و غم مني بحيرتم
خواهم از تو . . . در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
گفتي از تو بگسلم . . . دريغ و درد
رشتة وفا مگر گسستني است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است؟
ديدمت شبي بخواب و سرخوشم
وه . . . مگر بخواب ها به بينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم وز شاخه ها بچينمت
شعله مي كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند . . . بلكه ره برم بشوق.
در سراچة غم نهان تو
شعلة رميده
مي بندم اين دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعلة نگاه پريشانش
مي بندم اين دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادي رسوائي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهائي
اي رهروان خسته چه مي جوئيد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعلة رميدة خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش
او غنچة شكفتة مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زدة چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسة خاموشش
با ناله هاي شوق بياميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد
بايد شراب بوسه بياشامد
از ساغر لبان فريبائي
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينة زيبائي
اي آرزوي تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه مي بندي؟
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهوده مي خندي
آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده
شايد دمي ز فتنه بيارامي
مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بيتابي
دمساز باش با غم او, دمساز
معشوق من
معشوق من
با آن تن برهنة بيشرم
بر ساقهاي نيرومندش
چون مرگ ايستاد
خطهاي بيقرار مورب
اندامهاي عاصي او را
در طرح استوارش
دنبال ميكنند
معشوق من
گويي ز نسلهاي فراموش گشته است
گويي كه تاتاري
در انتهاي چشمانش
پيوسته در كمين سواريست
گويي كه بربري
در برق پرطراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شكاريست
معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شكست من
قانون صادقانة قدرت را
تأييد ميكند
او وحشيانه آزادست
مانند يك غريزة سالم
در عمق يك جزيرة نامسكون
او پاك ميكند
با پارههاي خيمة مجنون
از كفش خود، غبار خيابان را
معشوق من
همچون خداوندي، در معبد نپال
گويي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
يادآور اصالت زيبايي
او در فضاي خود
چون بوي كودكي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميكند
او مثل يك سرود خوش عاميانه است
سرشار از خشونت و عرياني
او با خلوص دوست ميدارد
ذرات زندگي را
ذرات خاك را
غمهاي آدمي را
غمهاي پاك را
او با خلوص دوست ميدارد
يك كوچه باغ دهكده را
يك درخت را
يك ظرف بستني را
يك بند رخت را
معشوق من
انسان سادهايست
انسان سادهاي كه من او را
در سرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانة يك مذهب شگفت
در لابلاي بوتة پستانهايم
پنهان نمودهام
Powered for Blogger by Ali Pourhamzeh