آرشیو
 

 

 

بدون شرح

Wednesday, February 18, 2004

شعري براي تو

اين شعر را براي تو مي گويم
در يك غروب تشنة تابستان
در نيمه هاي اين ره شوم آغاز
در كهنه گور اين غم بي پايان
اين آخرين ترانة لالائيست
در پاي گاهوارة خواب تو
باشد كه بانگ وحشي اين فرياد
پيچد در آسمان شباب تو
بگذار ساية من سرگردان
از ساية تو، دور و جدا باشد
روزي به هم رسيم كه گر باشد
كس بين ما، نه غير خدا باشد
من تكيه داده ام به دري تاريك
پيشاني فشرده ز دردم را
مي سايم از اميد بر اين در باز
انگشت هاي نازك و سردم را
آن داغ ننگ خورده كه مي خنديد
بر طعنه هاي بيهده، من بودم
گفتم: كه بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد كه «زن» بودم
چشمان بي گناه تو چون لغزد
بر اين كتاب درهم بي آغاز
عصيان ريشه دار زمان ها را
بيني شگفته در دل هر آواز
اينجا ستاره ها همه خاموشند
اينجا فرشته ها همه گريانند
اينجا شكوفه هاي گل مريم
بيقدرتر ز خار بيابانند
اينجا نشسته بر سر هر راهي
ديو دروغ و ننگ رياكاري
در آسمان تيره نمي بينم
نوري ز صبح روشن بيداري
بگذار تا دوباره شود لبريز
چشمان من ز دانة شبنم ها
رفتم ز خود كه پرده براندازم
از چهرپاك حضرت مريم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامي
در سينه ام ستارة توفانست
پروازگاه شعلة خشم من
دردا, فضاي تيرة زندانست
من تكيه داده ام به دري تاريك
پيشاني فشرده ز دردم را
مي سايم از اميد بر اين در باز
انگشت هاي نازك و سردم را
با اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو, طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانة دردآلود
جوئي مرا درون سخن هايم
گوئي بخود كه مادر من او بود



Post a Comment

Powered for Blogger by Ali Pourhamzeh