آرشیو
 

 

 

بدون شرح

Thursday, August 31, 2006

حسادت
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل
مگر نسرين
تو را ديدند.
كه سر خم كرده خنديدند.

مگر بستان
شميم گيسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشيد
مگر گلهاي سرخ باغ ريگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
كه سرنشناس و پانشناس
از خود بي خبر گشتند

مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد
كه مي شنگند و
مي رقصند و
مي خندند

مگر ناگاه
نسيم سرد گستاخ از سر زلفت ...
چه مي گويي ؟
تو و انكار ؟
تو را بر اين وقاحت ها كه عادت داد ؟
صداي بوسه را حتي
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا،
- تا چند ؟

خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پاي تو ...
- ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
- اما خنده بر لب با تو گويم:
- اضطرابم نيست .

مگر ديگر من و اين خاك،
- واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد

ترحم كن،
نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم، اين خشم خروشان كه در چشم است
به پيش قله آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسه تو
ذوب مي گردد
حميد مصدق

Tuesday, August 29, 2006

نگراني تان از چيست ؟ما خطاهامان را معترف ايم .
به مكافات خطاهاست كه اكنون اين سان سرگردانيم
در زمان هائي مجهول



سفر

از مجموعه ققنوس در باران


خداي را

مسجد من كجاست

اي ناخداي من؟

در كدامين جزيره آن آبگي ايمن است

كه راهش

از هفت درياي بي زنهار

مي گذرد؟

***

از تنگابي پيچاپيچ گذشتيم

- با نخستين شام سفر -

كه مزرعه سبز آبگينه بود.

و با كاهش شب

- كه پنداري

در تنگه سنگي

جاي خوش تر داشت -

به در يائي مرده درآمديم

- با آسمان سربي ِ كوتاهش -

كه موج و باد را

به سكوني جاودانه مسخ كرده بود.

و آفتابي رطوبت زده

- كه در فراخي ِ بي تصميمي خويش

سر گرداني مي كشيد،

و در ترديد ِ ميان فرو نشستن يا بر خاستن

به ولنگاري

يله بود-.

***

ما به سختي در هواي كنديده طاعوني ‍‍‍‍‎‏َدم مي زديم و

عرق ريزان

در تلاشي نو ميدانه

پارو مي كشيدم

بر پهنه خاموش ِ دريائي پوسيده

كه سراسر

پوشيده ز اجسادي ست كه چشمان ايشان

هنوز

از وحشت توفان بزرگ

بر گشاده است

و از آتش خشمي كه به هر جنبنده

در نگاه ايشان است

نيزه هاي شكن شكن تندر

جستن مي كند.

***

و تنگاب ها

و درياها.

تنگاب ها

و درياهاي ديگر...

***

آنگاه به دريائي جوشان در آمديم،

با گرداب هاي هول

وخرسنگ هاي تفته

كه خيزاب ها

بر آن

مي جوشيد.

((-اينك درياي ابرهاست...

اگر عشق نيست

هرگز هيچ آدميزاده را

تاب سفري اينچن

نيست!))

چنين گفتي

با لباني كه مدام

پنداري

نام گلي

تكرار مي كنند.

و از آن هنگام كه سفر را لنگر بر گرفتيم

اينك كلام تو بود از لباني

كه تكرار بهار و باغ است.

و كلام تو در جان من نشست

و من آ ن را

حرف

به حرف

باز گفتم.

كلماتي كه عطر دهان تو را داشت.

و در آن دوزخ

- كه آب گنديده

دود كنان

بر تابه هاي تفته ي سنگ

مي سوخت ـ

رطوبت دهانت را

از هر يكان ِ حرف

چشيدم.

و تو به چربدستي

كشتي را

بر درياي دمه خيز ِ جوشان

مي گذراندي.

و كشتي

با سنگيني سيــّالش

با غـّژا غـّژ ِ د گل هاي بلند

- كه از بار غرور بادبان ها

پست مي شد -

در گذار ِاز ديوارهاي ِ پوك ِ پيچان

به كابوسي مي مانست

كه در تبي سنگين

مي گذرد.

***

امـّا

چندان كه روز بي آفتاب

به زردي نشست،

از پس تنگابي كوتاه

راه

به دريايي ديگر برديم

كه پاكي

گفتي

زنگيان

غم غربت را در كاسه مرجاني آن گريسته اند و

من اندوه ايشان را و

تو اندوه مرا

***

و مسجد من

در جزيره ئي ست

هم از اين دريا.

اما كدامين جزيره، كدامين جزيره،نوح من اي ناخداي من؟

تو خود آيا جست و جوي جزيره را

از فراز كشتي

كبوتري پرواز مي دهي؟

يا به گونه اي ديگر؟ به راهي ديگر؟

- كه در اين دريا بار

همه چيزي

به صداقت

از آب تا مهتاب گسترده است

و نقره كدر فلس ماهيان

در آب

ماهي ديگريست

در آسماني

باژ گونه -.

***

در گستره خلوتي ابدي

در جزيره بكري فرود آمديم.

گفتي

((- اينت سفر، كه با مقصود فرجاميد:

سختينه ئي ته سرانجامي خوش!))

و به سجده

من

پيشاني بر خاك نهادم.

***

خداي را

نا خداي من!

مسجد من كجاست؟

در كدامين دريا

كدامين جزيره؟-

آن جا كه من از خويش برفتم تا در پاي تو سجده كنم

و مذهبي عتيق را

- چونان موميائي شده ئي از فراسوهاي قرون -

به ورود گونه ئي

جان بخشم.

مسجد من كجاست؟

با دستهاي عاشقت

آن جا

مرا

مزاري بنا كن!



Powered for Blogger by Ali Pourhamzeh