آرشیو
 

 

 

بدون شرح

Saturday, July 30, 2005

پندار

آن نام آشناي غريب



فردي تنها براه خود
ره مي سپرد


حيران از آن كه
چه شاد بسي
بسر برند
و
او
اينچنين
و
تنها


رها از
تن ها
چو مي دانست
نايد جز پشيماني
ز تن ها


حيران
چو مردم
به آن نام آشناي غريب
دارند كمتر نظر
اگر دارند
كمي


آن نام آشنا پندار غريب
نيست چرا پيدا درين نامرادب
كه مردابش به


مايه ي حيات
در شگفتا
گر خريداري ندارد
آن كه دارد
چيست!


ره مي سپرد
براه خود
تنها

ف
ر
د
ي


آن نام آشناي غريب

پندار

Saturday, July 23, 2005

وااااااااااااااااااااااااای

چه‌ زشت‌ است‌
روزي‌ كه‌ دم‌ صبح‌
يقه‌ي‌ بهار را مي‌گيريم‌
و پائيز را زوزه‌ مي‌كشيم

Thursday, July 21, 2005

هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود شناختن مرد از نامرد
آسان میشود
پس ای شیپور چی بنواز

Sunday, July 17, 2005


کدام ساعت شني بهار را زاييد؟ کدام فصل پيرهني دارد گرم‌تر از تابستاني که من عاشق دختر همسايه‌ام بودم؟ همان سال چه گريه‌هايي ريخت از تن پاييز و چه ارقام خسته‌اي افتاد از صفحه‌ي غروب ساعت ديواري؟ انگار زمستان بود که عقربه‌هاي همان ساعت لغزيدند تا کنار هم افتادند درست در جاي خالي شش و نيم و حالا من پير شده‌ام همچنان که دختر همسايه بي هيچ خاطره از شش و نيم

Powered for Blogger by Ali Pourhamzeh