بدون شرح
آن نام آشناي غريب
فردي تنها براه خود
ره مي سپرد
حيران از آن كه
چه شاد بسي
بسر برند
و
او
اينچنين
و
تنها
رها از
تن ها
چو مي دانست
نايد جز پشيماني
ز تن ها
حيران
چو مردم
به آن نام آشناي غريب
دارند كمتر نظر
اگر دارند
كمي
آن نام آشنا پندار غريب
نيست چرا پيدا درين نامرادب
كه مردابش به
مايه ي حيات
در شگفتا
گر خريداري ندارد
آن كه دارد
چيست!
ره مي سپرد
براه خود
تنها
ف
ر
د
ي
آن نام آشناي غريب
پندار
چه زشت است
روزي كه دم صبح
يقهي بهار را ميگيريم
و پائيز را زوزه ميكشيم
کدام ساعت شني بهار را زاييد؟ کدام فصل پيرهني دارد گرمتر از تابستاني که من عاشق دختر همسايهام بودم؟ همان سال چه گريههايي ريخت از تن پاييز و چه ارقام خستهاي افتاد از صفحهي غروب ساعت ديواري؟ انگار زمستان بود که عقربههاي همان ساعت لغزيدند تا کنار هم افتادند درست در جاي خالي شش و نيم و حالا من پير شدهام همچنان که دختر همسايه بي هيچ خاطره از شش و نيم
Powered for Blogger by Ali Pourhamzeh