آرشیو
 

 

 

بدون شرح

Friday, January 23, 2004

عاشقانه
اي شب از رؤياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم زآلودگي‌ها كرده پاك
اي تپش‌هاي تن سوزان من
آتشي در مزرع مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه‌ها پربارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
اين دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي‌انگاشتم
درد تاريكيست، درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه‌دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن دركف طرارها
گمشدن در پهنة بازارها
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
از تو تنهائيم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينه‌ام را آب، تو
بستر رگ‌ها را سيلاب، تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدم هايت قدم‌هايم به راه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه‌زاران تنم
آه، اي روشن طلوع بي‌غروب
آفتاب سرزمين‌هاي جنوب
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه‌ام بيدار شد
از طلب، پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف ز آن عمري كه با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه‌ات
خيره چشمانم براه بوسه‌ات
اي تشنج‌هاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه، مي‌خواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه، مي‌خواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هايهاي
اين دل تنگ من و اين دود عود؟
در شبستان، زخمه‌هاي چنگ و رود؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟
اي نگاهت لاي لائي سحربار
گاهوار كودكان بيقرار
اي نفس‌هايت نسيم نيمخواب
شسته در خود، لرزه‌هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم، شعرم به آتش سوختي



Post a Comment

Powered for Blogger by Ali Pourhamzeh